۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

کتاب سیاه


کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
نویسنده من خیلی دانا بوده است .
اندیشه اش سرشار از واژه های زیبا...
نوشت و نوشت و نوشت
تا من به اینگونه ، سیاه سیاه شدم
اکنون تو باید حدس بزنی نویسنده من چه افکاری را نوشته است.

جوان هراسان شد
سرش گیج شد از آن همه سیاهی
و در حالی که کتاب را پرتاب می کرد گفت :
هرگز هرگز نمی خواهم نمی خواهم
و از کتابخانه گریخت ...


زیبا تبریزی

۲ نظر:

  1. سلام زیبا جان عیدت مبارک.داستانهایت را خوندم آنها هم زیبا بودند.منتظر داستان جدیدت هستم.مقصود از تبریز.

    پاسخحذف
  2. کاش نویسندهه چندا تا کتاب برای افکارش پیدا می کرد..





    موفق باشی!
    مریم..

    پاسخحذف