۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

داستان کوتاه : آخرین زمزمه گل سرخ



همیشه آرزو داشتم خواب گل سرخی را ببینم که از درخشش آن آسمان تیره شهر روشن شده است .
دیشب خواب گل سرخی را دیدم ، او غمگین بود و به سختی نفس می کشید ، کمرش خم شده بود ، شگفت زده از او پرسیدم :
چه شده گل زیبا ؟
چرا کمرت خم شده ؟
چرا برگ هایت در حال زرد شدن است ؟

او با صدای که به سختی شنیده می شد گفت :
دیو سیاه مرا به این روز افکنده
پرسیدم کدام دیو ؟
و او پاسخ داد :
دیو سیاه دود ماشینها و کارخانجات !
این دیو پلید کمر هر گل مقاومی را خم می کند !
و بعد سه بار این جمله را گفت :
سزاوار نیست در شهر دوستی و خوبی آسمان تیره و تار باشد ...

به او گفتم داروی تو چیست ؟
بگو تا مهیایش کنم
و او گفت :
داروی درد من دیدن یک لحظه آسمان آبی و پاک شهر است ...

زیبا تبریزی