۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .
گفتم صدای دیگر هم هست
صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !
پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !
هر سه خندیدیم .

زیبا تبریزی

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

کتاب سیاه


کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
نویسنده من خیلی دانا بوده است .
اندیشه اش سرشار از واژه های زیبا...
نوشت و نوشت و نوشت
تا من به اینگونه ، سیاه سیاه شدم
اکنون تو باید حدس بزنی نویسنده من چه افکاری را نوشته است.

جوان هراسان شد
سرش گیج شد از آن همه سیاهی
و در حالی که کتاب را پرتاب می کرد گفت :
هرگز هرگز نمی خواهم نمی خواهم
و از کتابخانه گریخت ...


زیبا تبریزی