۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

داستان کودکانه :کمک کمک !!



کمک کمک !!
اين صدايي است که بزي و بزغاله مي شنوند. راهشان را به طرف صدا کج مي کنند. تا اينکه به چاله ای مي رسند.

آن صدا می گفت : من در چاله افتاده ام خواهش مي کنم مرا بالا بکشيد بزی و بزغاله دلشان سوخت و دستشان را به درون چاله فرو بردند صدا از درون چاله می گفت : پايين تر ... پايين تر

ناگهان روباه حیله گر دستان آن دو را گرفته و به درون چاله کشید بزي و بزغاله بیچاره به چاله افتادند. روباه با خوشحالي بزي و بزغاله را داخل کيسه اي انداخت . اما نمي توانست آن دو را ، تا خانه اش ببرد . براي اين کار از خانم گاو کمک خواست و به خانم گاو می گفت در درون کیسه ام پشم است و آنها را از خانم گوسفند خریده ام .

خانم گاو به خواهش روباه مکار گوش داد و حاضر شد کيسه را تا خانه او ببرد . وقتی وسط جنگل رسیدند برای استراحت چند دقیقه ایی نشستند اما روباه تشنه بود و رفت از چشمه آب بخورد ، خانم گاو از خود پرسید چرا وزن کیسه ها از پشم سنگینتر است ؟ و تازه انگار پشم ها تکان هم مي خورند ؟
خانم گاو کنجکاو شد و در کيسه را باز کرد... بزي و بزغاله از کیسه بیرون پريدند و ماجرا را برای خانم گاو تعریف کردند .
خانم گاو عصبانی شد و همین که روباه برگشت با نوک شاخش روباه را بلند کرد و به درون کیسه انداخت بزي و بزغاله در کیسه را بستند . خانم گاو گفت برای تشکر از زحمات آقای مزرعه دار ، این روباه را برایش هدیه می بریم . و با هم به مزرعه برگشتند .


در مزرعه روباه دم زيبايش را از دست داد ، زيرا صاحب مزرعه مي خواست به همسرش ، هديه تولد زيبايي بدهد ! و

چه هديه اي بهتر از ، دم نرم روباه !


نوشته زیبا تبریزی


۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

شاپرک



شاپرک رنگين کمون

ميخوره به دانه بارون

مياد پايين مياد پايين

تا بشينه روي زمين

فرود بياد فرود بياد

تا زير زمين خونمون

دوست داره هم بازی باشه

بخونه شعر هاي قشنگ

بازي کنه با گل ها

بره ميون ابرا

بره به کاخ گل ها

بخوره از شهدشون

قهر کنه با دشمنشون

بخونه باز هم قصيده



چند روزه که گذشته

خورشيد باز هم دميده

شاپرک رنگين کمون

رفته به اوج آسمون

خوب شده پرهاي زيباش

باندي زدم به بال هاش

خداحافظي کردم باهاش

دوست شده با شهد گلها

فهميده اون زندگي رو

خونده کتاب همه رو

نصيحت کرده ماها رو


(( نخوري زمين مهربونم

يواش برو ! یواش بیا !! ))


سروده : زیبا تبریزی

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

داستانهای موشی و موشیان - 1

http://www.freeupload.com.au//uploads/299/1.jpg

موشی خیلی دوست داشت پنیر بخوره . بوی پنیر همسایه به مشامش رسید . از خونه اش بیرون آمد . ماه را دید که در آسمان می درخشد.
ماه به اندازه یک پنیر سفید بزرگ بود ، انگار توش یه دنیا پنیر نمکی و خوشمزه داشت .

و اما فردای آن روز :
موشیان دوست قدیمی موشی ، اسم اختراع جدیدش را (( موشک )) گذاشت و به موشی گفت :
((موشی عزیز ! چون جنابعالی به خاطر عینکم مسخرم نکردی اجازه میدم همراه من به کره ی ماه سفر کنی!))

موشی در موشک را بست و آندو به سرعت از جو زمین خارج شدند .
حالا دیگر موشی و موشیان توسط آدم فضایی ها ، با پنیر های نمکی و خوشمزه پذیرایی می شوند .


دوستی که با دمپایی کشته شد!

مادر جیغ زد .
کودک یک سال و نیمه اش با تعجب به او خیره شد .
دید مادر به زمین نگاه می کند .
بر روی زمین سوسک سیاه چاقی نشسته بود و به مادرش خیره شده بود .
کودک نزدیکش شد سرش را پایین آورد و به سوسک گفت : با مادر من چکار داری ؟
سوسک گفت : من کاری ندارم
کودک گفت : با من دوست می شوی
سوسک گفت : بله
بچه می خواست سئوال دیگری از سوسک بپرسد اما به جای آن دمپایی مادرش را دید .
دمپایی را مادر برداشت سوسک مرده بود ، اینگار نقش سوسک بر روی سرامیک آشپزخانه چاپ شده بود .
اکنون بیست سال می گذرد و آن بچه هم اکنون دانشجوی جانورشناسی در دانشگاه می باشد . و البته آلبومی از عکس های 4000 گونه سوسک گوناگون جمع آوری نموده است .

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

داستان کوتاه : آخرین زمزمه گل سرخ



همیشه آرزو داشتم خواب گل سرخی را ببینم که از درخشش آن آسمان تیره شهر روشن شده است .
دیشب خواب گل سرخی را دیدم ، او غمگین بود و به سختی نفس می کشید ، کمرش خم شده بود ، شگفت زده از او پرسیدم :
چه شده گل زیبا ؟
چرا کمرت خم شده ؟
چرا برگ هایت در حال زرد شدن است ؟

او با صدای که به سختی شنیده می شد گفت :
دیو سیاه مرا به این روز افکنده
پرسیدم کدام دیو ؟
و او پاسخ داد :
دیو سیاه دود ماشینها و کارخانجات !
این دیو پلید کمر هر گل مقاومی را خم می کند !
و بعد سه بار این جمله را گفت :
سزاوار نیست در شهر دوستی و خوبی آسمان تیره و تار باشد ...

به او گفتم داروی تو چیست ؟
بگو تا مهیایش کنم
و او گفت :
داروی درد من دیدن یک لحظه آسمان آبی و پاک شهر است ...

زیبا تبریزی



۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
مادر گفت: آنچه می شنوی ، قل قل سماور است و صدای گر گر بخاری ، صدای باد که شیشه های پنجره را می لرزاند ، صدای خش خش کاغذی که خواهرت روی آن می نویسد . صدای شستشوی ظرفهای من و صدای بوق و عبور ماشینها در خیابان است .
گفتم صدای دیگر هم هست
صدای آهنگین شما که داشتید حرف می زدید !
پدر گفت : و صدای گوش تیز کردن من که داشتم به حرف های شما گوش می دادم !
هر سه خندیدیم .

زیبا تبریزی

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

کتاب سیاه


کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
نویسنده من خیلی دانا بوده است .
اندیشه اش سرشار از واژه های زیبا...
نوشت و نوشت و نوشت
تا من به اینگونه ، سیاه سیاه شدم
اکنون تو باید حدس بزنی نویسنده من چه افکاری را نوشته است.

جوان هراسان شد
سرش گیج شد از آن همه سیاهی
و در حالی که کتاب را پرتاب می کرد گفت :
هرگز هرگز نمی خواهم نمی خواهم
و از کتابخانه گریخت ...


زیبا تبریزی